سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب - عاشقانه


ساعت 6:39 عصر یکشنبه 85/4/25

 

 


t

 

 

 

 


¤ نویسنده: شب

نوشته های دیگران ( )

عاشقا نه

ساعت 3:46 عصر یکشنبه 85/4/4


 

بنام نوازنده زندگی،در درون جان که لرزش عشق رابر رگ و خون مینوازد

سلامی پاک و خالص به نرگس های خوشبو وروشن رو .به روی خاکهای شعله

ور در دشت تنهایی.به چشمهای خیس و گریان از داغ شقایقهای خونین،

نیستم در کنارت که از تو باشم .نیستم که با تو عهد سادگی ببندم.نیستم در کنارت برای

هجرت از گذشته ورسیدن به همیشه،اما چون جبرئیل رنگین ردای همدلی و همنوایی،

بر نگاهت فرود می ایم تا جان زمین ز لمس حضورمان،زنده شود.

کار من شاید دیدن خواب بهار است. من از جایی می ایم که در انجا پر از عطر دلاویز

گلهای یاس و شب بوست.ذهنم پر از واژه است .کار من شاید نوشتن واژهای سر گردان

است.کار من شاید نشان دادن حس زندگی است.در انتهای غم،همیشه پنجره ای باز است

.پنجره ای روشن نورانی رو به امید.بعد از کابوس سیاه شبهای تاریک،همواره رویای

سپید بیداری هست.دلی سخاوتمند،دستی دراز شده،دیده ای نگران،چهره ای مهربان،

بی نیازی پنهان،و.....

 


بنام آنکه اشک آفرید تا سرزمین وداع آتش نگیرد

دوستی با تو همانند خواب شیرینی بود که خیلی زود لحظه تلخ وداع مرا به خود آورد

وآهنگ تلخ جدایی رازمزمه کرد.عزیزم مرا به یاد آور، همان پرستوی عاشقی

را می گویم،که ترا به اندازه تمام وجودش دوست می دارد،روزهای زیبای با هم

بودن را به یادآورکه با هم بال می گشادیم وبه اوج آسمونها و به دیار زیباییها سفر

می کردیم ونظاره گر خورشید زیبایی بودیم که هر بامدادان با طلوعش شهد شیرین

در ساغر زندگیمان می ریخت و ما چه مستانه پرواز می کردیم و گاه از فرط خستگی

روی شاخه ای می نشستیم و همان سرود زیبای همیشگی را می سرودیم، سرود محبت

و دوستی رامی گویم که تو برای اولین باردر گوشهایم زمزمه کردی.شهرهای زیادی

رو پشت سر گذاشتیم،شهر دوستی، شهر صفا ، شهر عشق ، شهر صمیمیت، شهر

زشت نفاق،اما هنوز مدت کوتاهی ازسفرمان نگذشته بود که به شهر غریب جدایی رسیدیم

هم اکنون خورشید دوستی در آستانه غروب است، و من توبر سر دروازه این شهر

ایستاده ایم من به سوی سر نوشتم و تو به سوی زندگیت پروازخواهی کرد...

خدا حافظ ای پرستوی هم نغمه و هم ساز من       خدا حافظ ای یادگارتنها وتمام روزهای خوش من



درد

رفتم ،مرا ببخش ومگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق اتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم ،که داغ بوسه پرحسرت ترا

با اشکهای دیده زلب شستشو دهم

رفتم که نا تمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته به خود ابرو دهم

رفتم،که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لا بلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم،که در سیاهی یک گور بی نشان

فارق شوم ز کشمکش و جنگ زتدگی

من ازدو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به اغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله اتش زمن مگیر

میخواستم که شعله شوم سر کشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشموشم که شبی بی خبر زخویش

در دامن سکوت بتلخی گریستم

نا لان زکرده ها و پشیمان زگفته ها

دیدم که لا یق تو و عشق تو نیستم.


 

عشق یعنی لایق مریم شدن ...

عشق یعنی با خدا هم دم شدن ...

عشق یعنی جام لبریز از شراب ...

عشق یعنی تشنگی یعنی سراب ...

عشق یعنی خواستن و له له زدن ...

عشق یعنی سوختن و پر پر زدن ...

عشق یعنی سال های عمر سخت ...

عشق یعنی زهر شیرین ، بخت تلخ ...   

عشق یعنی با " خدا یا " ساختن ...

عشق یعنی چون همیشه باختن ....  

عشق یعنی حسرت شب های گرم ...

عشق یعنی یاد یک رویای نرم ....

عشق یعنی یک بیابان خاطره ...

عشق یعنی چهار دیوار بدون پنجره ...   

عشق یعنی گفتنی با گوش کر...

عشق یعنی دل زخمی خون جگر...

عشق یعنی شکستن قفس،رخست پرواز..

عشق یعنی تا صبح بیدار بودن فکر یار بودن..



 

بدترین درد این نیست که عشقت بمیره

بدترین درد این نیست که به اونی که دوسش داری نرسی

بدترین درد این نیست که عشقت بهت نارو بزنه

بدترین درد این نیست که عاشق کسی باشی و اون ندونه

بدترین درد این است که یکی بمیره بعد از مرگش بفهمی که

دوستت

داشته


عاقبت بلند ترین شب یلدا هم به پایان رسید و نیمه باقی عمر درسرمای زمستان فرو رفت



دنیا

اگر نبود همین یک دو واژه دنیا می‌گندید

ببین چگونه دهان از شکل می‌افتد

وقتی می‌خواهد حقیقتی را کتمان کند! ا

کسی کنار من است

که یک دم از زیر چشم‌بند دیدمش پای آن دیوار بلند

و چون که اطمینان یافت که آخرین دمش را می‌شنوم

نامش را به زمزمه گفت و

دمای لبخندی نقش بست بر چهره‌اش که تا آن دم جز وحشتی کبود

نبود

من از اصالت اشیاء تصویری ندارم

گذر به خواب‌های رنگی را نیز وقتی آغاز کردم

که از لبانت رنگی ساطع شد

و چشم دید در آئینه‌ی صدا

که شکل‌های جهان با من مهربان شده‌اند. ا

هوای مرگ که می‌پیچد

تولد شعر را باید پنهانی جشن گرفت

که حلقه‌های گل را تاب نمی‌آورد تنها بر گردن سکوت


هر کی میگه عاشقو بی قرارتم دروغه     هر لحظه با گریه در انتظارتم دروغه
 

 

توی آیینه خودتو ببین چه زود زود توی جوانی قصه اومد سراغت پیرت کنه

نذارکه تو اوج جوانی غبار غم بشینه رو دلت یهو پیرو زمین گیرت کنه

منتظرش نباش دیگه اون تنهانیست تا آخر عمرت اگه تنها باشی اون نمی یاد

خودش میگفت یه روزی میزاره میره خودش میگفت یه روز خاطره هات و میبره زیاد

آخه دل من دل ساده من تا کی میخوای خیره بمونی به عکس روی دیوار

آخه دل من دل دیوانه من دیدی اونم تنهات گذاشت بعد یه عمرازگار

دیدی اونم رفت اونم تنهات گذاشت و رفت تو موندی و بی کسی ویه مشت خاطره پیش روت

دیگه نمی یاد پیشت نمی یاد از اون چی مونده برات جز یه قاب عکس رو دیوار

تا کی میخوای بشینی به پاش بسوزی تا کی میخوای بشینی چشم به در بدوزی

در پی پیدا کردن کسی برو که فقط واسه خودت بخواد تو رو



وقتی که تو نیستی در کنار من        سبز میشه درخت غم دروجودمن

قطره کوچک ترس واندوه من      میشود سیلی ومیبردبا خوددل من

هجوم وحشی تلخ جدایی در من         زریشه میکند همه ایستادگی من

می زند تبر سرد غربت من       بر تنه سخت قامت وپیکره من

تا که چشم بر هم زداین دل من      رفت خاری بر چشم روشن دل من



 


                



 

مهربون

ای عزیز من ای همربون      من تو شوره زارنا مهربون

رنجیده ام تو نیستی اینو بدون   این گل بی ریشه تو گلدون

دووم نمی یاره اینو بدون   واسه پیدا کردنت تو چرخ گردون

می گردم دنبالت ای مهربون     تا که پیدات کنم تو اسمون

شاعر:میراتی                                               


مساحت غم

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید      مگر مساحت رنج مرا حساب کنید

محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید      خطوط منحنی خنده را خراب کنید

طنین نام مرا موریانه خواهد خورد      مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید

دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم     مگر مرا به شیوهی دگر عجاب کنید

در انجماد سکون پیش از آنکه سنگ شوم   مرا به حرم نفسهای عشق آب کنید

مگر مساحت پولادی سکوت مرا   درون کوره فریاد خود مذاب کنید

بلاغت غم من انتشار خواهد یافت    اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید


خدایا !

به هر که دوست داری بیاموز   عشق از زندگی کردن بهتر است

و به هر که دوست داری بچشان     که دوست داشتن از عشق برتر است

امشب به قصه دل من گوش می کنی      فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

 



عشق غالبا یک نوع عذاب است اما محروم بودن از آن مرگ است



پس از مرگ
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد،کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد بدست کودکی شیطان و بازیگوش

و او یک ریز و پی در پی بشکند دائم سکوت مرگبارم را







به تو می اندیشم که با دستهای پر از بارانت آمدی تا کویر مرا به باران خود بگیری

به تو می اندیشم که با دل دریایت آمدی تا لحظههای طوفانی مرا به ساحل آرامش خویش برسانی

به تو می اندیشم که چه هستی و که هستی که این گونه زیبا بر دلم نشستی.ای تو که به من اموختی بهار تنها ادامه مطلب...

¤ نویسنده: شب

نوشته های دیگران ( )

عاشقا نه

   1   2      >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0

:: کل بازدیدها ::
62345

:: درباره من ::

شب - عاشقانه
شب
پا برهنه تا کجا دویده ای ؟که این همه گل شکفته است

:: لینک به وبلاگ ::

شب - عاشقانه

:: موضوعات وبلاگ ::

:: اوقات شرعی ::

:: دوستان من ::


:: خبرنامه وبلاگ ::

 

:: آرشیو ::

سهراب سپهری
غریبانه
پاسخ دعا
شکست سکوت
وصیت نامه ی کارو
رنگ وجود

:: موسیقی ::

webloger site